تشويق
گفتم «وقت ندارم.»
گفتند «خواهش ميكنيم. لطفاً تشريف بياوريد.»
دو جوان پيشم آمده بودند تا در مراسمي براي سربازان شركتكننده در جنگ دعوتم كنند. طبق معمول برنامهي كاريم پر بود و براي آن روز خاص سخنرانيها پشت سر هم تنظيم شده بود. ميخواستم دعوت را قبول نكنم اما به احترام برادرزاده خودم كه او نيز در جنگ شركت كرده بود؛ نميتوانستم. قبول كردم و قول دادم سر زمان خودم را برسانم.
وقتي به تالار جشن رسيدم. همان دو جوان پيشم آمدند و گفتند: «خواهش ميكنيم اگر ممكن است ده دقيقهاي صحبت كنيد.»
جدول مراسم ديگر را نشانشان دادم و گفتم «فقط پنج دقيقه» و سريع به روي سن رفتم و سخنراني را شروع كردم. پنج دقيقه از سخنراني كه گذشت و ميخواستم با مزاحي صحبت را تمام كنم، حاضرين شروع به دست زدن كردند و من توانستم به جاي حرف زدن جمعيت حاضر در سالن را نگاه كنم. در رديف جلو دو نفر نشسته بودند، هركدام از آنان يكي از دستهايشان را در جنگ از دست داده بودند؛ يكي دست راستش و ديگري دست چپش را. آنان به كمك همديگر باهم ميتوانستند كف بزنند و همين كار را هم ميكردند. با صداي بلند و با شادي خواستم برايشان دست بزنم اما جلوي جمعيت نميتوانستم. بيدرنگ تلفن همراهم را درآوردم و قرارهاي ملاقات بعدي را لغو كردم تا با شوق با آنان حرف بزنم و دست زدنشان را تماشا كنم.
اين داستان بخشي از كتاب شعله عشق است كه انتشارات پژوهه منتشر كرده و تا كنون سه بار تجديد چاپ شده است
No comments:
Post a Comment