Friday, November 13, 2009

نوستالژي . 3





 سردر باغ ملي
اين دروازه قبلا باز بود و خودروها از زير آن تردد مي‌كردند . چند سالي است كه درهاي بزرگ براي هميشه بسته شده و فقط يكي از درهاي كوچك براي رفت و آمد افراد پياده باز است

حرفه ،‌ نويسنده

هر سال نمايشگاه كتاب داريم
هر سال هفته كتاب داريم
برنامه كتاب سال داريم
توي خونه قفسه‌هاي كتابخانه رو با كتاب‌هاي جلد قشنگ پر مي كنيم
بعضي‌ها رو مي‌خونيم
خيلي‌ها تا هميشه توي قفسه‌ها زنداني مي‌مونند
تا حالا چند بار فكر كرديم كه اين كتاب‌ها رو كي نوشته
اصلا اين آدم‌ها رو مي‌شناسيم
اگه يه روز توي خيابون يا پارك اين آدم رو ببينيم با آدم‌هاي ديگه برامون چه فرقي داره

يك بخش تازه تو اين وبلاگ باز مي‌كنم به اسم  ‌حرفه ، نويسنده
عكس هاي اين آدم‌ها و كمي معرفي ،‌شايد كمي اداي دين بشود

Sunday, November 1, 2009

معجزه عشق . 2

....نامه‌اي از خدا


من به تو توانايي ديگر مي‌بخشم، توانايي که حتي فرشتگان هم از داشتن آن محروم‌اند
من به تو قدرت انتخاب مي‌دهم
با اين توانايي تو در جايگاهي بالاتر از فرشتگان قرار مي‌گيري. فرشتگان آزاد نيستند
تا گناه را برگزينند. ولي من به تو اراده‌ي هدايت سرنوشتت را مي‌دهم. به تو گفتم که براي خودت و زميني که در آن زندگي مي‌کني بر اساس ميل واراده‌ات تصميم بگير.
تو آزادي که بر اساس ميل و خواسته‌ات زميني يا آسماني نگاه کني و اعمالت بر اساس اراده‌ات باشند.
تو مي‌تواني بر اساس خواسته‌ات به پست‌ترين نوع حيات راضي باشي و قدرت اين را هم داري که با مراجعه به نهاد آسماني‌ات به بالاترين مرتبه حيات، به ملکوت برسي.
من هيچ‌گاه اين توانايي مهم را از تو نگرفته‌ام، قدرت انتخاب را
تو با اين قدرت مهيب چه کرده‌اي؟


به خودت نگاه کن، به تصميم‌هايي که در زندگي گرفته‌اي فکر کن و آنها را دوباره مرور کن و فکر کن اگر دوباره شانس انتخاب کردن را داشتي چه انتخابي مي‌کردي؟
گذشته‌ها گذشته است . از قدرت انتخابت به درستي استفاده کن.
عشق را به جاي نفرت برگزين
خنده را به جاي گريه
پشتکار را به جاي جا خالي کردن
تحسين را به جاي بدگويي
التيام را به جاي زخم زدن
بخشش را به جاي ربودن 
عمل را به جاي دفع الوقت
رشد را به جاي فساد
دعا را به جاي نفرين
و زندگي را به جاي مرگ
حال تو مي‌داني که ناکامي هايت خواسته من نبوده است
زيرا همه توانايي‌ها در وجود تو بوده است. انبوه افکار و خواسته‌هايي که موجب دوري تو از انسانيت شده بود نيز خواست تو بوده نه من
نعمت‌ها و قدرت‌‌هايي که من به تو اعطا کرده‌ام آن‌قدر بزرگ و قوي بوده‌اند که دنياي کوچک تو در مقابل آن هيچ است.


اين متن بخشي از كتاب معجزه عشق است كه توسط انتشارات پژوهه منتشر شده است

از رنجي كه مي‌بريم . 2


اندكي مرا دوست بدار . 1





معجزه عشق . 1


در انتظار معجزه



دلم مي‌خواهد اين روزها زودتر بگذرد، اين روز‌هاي سرد و تو خالي، اين روز‌هاي خسته‌كننده و بي‌اثر.


نمي‌دانم مقصدم كجاست؟ خسته‌ام؛ اين‌قدر خسته كه تاب فكر كردن را ندارم. همه‌ي مشكلات براي من است. گرفتاري پشت گرفتاري. تا مي‌آيم كاري را درست كنم خراب مي‌شود و تا مي‌آيم خرابي را سامان بخشم دوباره همه‌چيز خراب‌تر از گذشته مي‌شود. گذشته، انگار دوره‌ي خوشبختي و خوشي من گذشته.


چرا خوشبختي از من روي برگردانده و من نمي‌توانم. دستم را روي زانوان مي‌گذارم مي‌خواهم بلند شوم اما نمي‌شود. خودم را مي‌كشم كنار. انگار يك آدم افليجم. چرا هيچ كاري را بلد نيستم درست انجام بدهم. خارج از اين دايره يكنواخت اول، وسط و آخر برج، قسط‌‌هاي تمام نشدني و بدهي‌‌هاي بي‌پايان دنياي ديگري هم هست. مي‌خواهم غذا بخورم. سوپ، سالاد، خوراك، اشتها ندارم. چرا بايد چيزي خورد؟ چرا بايد چيزي بخورم؟ چرا بايد اين كار را هم مثل تمام كار‌هاي ديگر انجام بدهم. فقط دارم يكسره حرف مي‌زنم.


امروز چند شنبه است. يكشنبه! سه‌شنبه! جمعه! چه روز‌هاي مسخره‌اي، چه سال مسخر‌ه‌اي كه دارد تمام مي‌شود. چرا و چه‌طوري؟ به من مربوط نيست. هيچ‌چيز به من مربوط نيست؟ بايد بنويسم. مدادم را مي‌تراشم؛ مي‌شكند. جوهر آبي خودكارم هم تمام شده، بايد به كسي زنگ بزنم. نَه! قبض تلفن را هم اين‌قدر نداده‌ام كه خط تلفن را هم قطع كرده‌اند. چه زندگي خسته‌كننده‌اي. خسته‌ام، خيلي خسته بايد چراغ را خاموش كنم.


بايد، بايد بخوابم؛ شايد اتفاقي بيافتد؛ نامه‌اي شايد...


من خواب مي‌بينم، خواب تو را، خواب تو كه بلد نيستي دروغ بگويي، براي چه دروغ بگويي. ما بايد دروغ بگوييم، ما هميشه دروغ مي‌گوييم. هميشه گرفتاريم، هميشه دنبال خوشبختي مي‌گرديم، هميشه مي‌خواهيم، هميشه همه‌چيز مي‌خواهيم، پول، شادي، بهترين‌ها. بهترين‌‌هاي همه‌چيز تا تنها نباشيم، ما هر وقت كارمان گير مي‌كند ياد تو مي‌افتيم. اين حرف‌ها، حرف‌‌هاي من نيست؛ كسي كه خوب است اين حرف‌ها را به دل من مي‌گويد. ما تنهاييم و بايد خواب ببينيم. خواب تو را كه خيلي خوبي؛ با من حرف بزن و مرا از تنهايي در بياور. با من حرف بزن.


 
اين متن مقدمه كتاب معجزه عشق است كه توسط انتشارات پژوهه منتشر شده است .

شعله عشق . 3

تفاهم


پسربچه گفت: گاهي وقت‌ها قاشق از دستم مي‌افتد
پيرمرد گفت: از دست من هم
پسربچه درگوشي گفت: و شلوارمو خيس مي‌كنم
پيرمرد خنديد و گفت: من هم همين‌طور
پسربچه گفت: و اغلب گريه مي‌كنم
پيرمرد سرش را به نشانه‌ي تأييد تكان داد
پسربچه گفت: و از همه بدتر انگار بزرگ‌ترها به من علاقه‌اي ندارند
و پسربچه دست پرچين و چروك پيرمردي را احساس كرد كه مي‌گفت؛ منظورت را خوب مي‌فهمم



قطعه‌اي از شل سيلورستاين
اين داستان بخشي از كتاب شعله عشق است كه انتشارات پژوهه منتشر كرده و تا كنون سه بار تجديد چاپ شده است

شعله عشق . 2



تشويق


گفتم «وقت ندارم.»

گفتند «خواهش مي‌كنيم. لطفاً تشريف بياوريد.»

دو جوان پيشم آمده بودند تا در مراسمي براي سربازان شركت‌كننده در جنگ دعوتم كنند. طبق معمول برنامه‌ي كاريم پر بود و براي آن روز خاص سخنراني‌ها پشت سر هم تنظيم شده بود. مي‌خواستم دعوت را قبول نكنم اما به احترام برادرزاده خودم كه او نيز در جنگ شركت كرده بود؛ نمي‌توانستم. قبول كردم و قول دادم سر زمان خودم را برسانم.

وقتي به تالار جشن رسيدم. همان دو جوان پيشم آمدند و گفتند: «خواهش مي‌كنيم اگر ممكن است ده دقيقه‌اي صحبت كنيد.»

جدول مراسم‌ ديگر را نشانشان دادم و گفتم «فقط پنج دقيقه» و سريع به روي سن رفتم و سخنراني را شروع كردم. پنج دقيقه از سخنراني كه گذشت و مي‌خواستم با مزاحي صحبت را تمام كنم، حاضرين شروع به دست زدن كردند و من توانستم به جاي حرف زدن جمعيت حاضر در سالن را نگاه كنم. در رديف جلو دو نفر نشسته بودند، هركدام از آنان يكي از دست‌هايشان را در جنگ از دست داده بودند؛ يكي دست راستش و ديگري دست چپش را. آنان به كمك همديگر باهم مي‌توانستند كف بزنند و همين كار را هم مي‌كردند. با صداي بلند و با شادي خواستم برايشان دست بزنم اما جلوي جمعيت نمي‌توانستم. بي‌درنگ تلفن همراهم را درآوردم و قرارهاي ملاقات بعدي را لغو كردم تا با شوق با آنان حرف بزنم و دست زدنشان را تماشا كنم.


اين داستان بخشي از كتاب شعله عشق است كه انتشارات پژوهه منتشر كرده و تا كنون سه بار تجديد چاپ شده است