Friday, October 30, 2009
شعله عشق . 1
بهترين دوران زندگي
دو روز مانده بود به سيامين سالروز تولدم. آماده ورود به دهه چهارم زندگيام بودم و ميترسيدم كه تمام دوران خوشي زندگيام را پشت سر گذاردهام.
طبق عادت هميشگي اول صبح براي ورزش به پارك رفتم و مثل هر روز دوست كهنسالم را ديدم كه براي ورزش به پارك آمده بود. او هفتاد و نه سال داشت و با علاقه خاصي نرمش ميكرد.
به او سلام كردم. او متوجه شد كه من مثل هر روز نيستم و پرسيد كه آيا مشكلي برايم پيش آمده. با خودم فكر ميكردم كه اگر به سن او برسم چگونه خواهم شد. براي همين از او پرسيدم: بهترين دوران زندگي تو چه زماني بوده؟
نگاهي به من كرد و گفت براي اين سؤال فيلسوفانه تو جوابي طولاني دارم.
وقتي كه بچه بودم، خانوادهام مراقبم بودند و همهگونه وسايل آرامش را برايم فراهم ميكردند و همه چيز عالي بود. آن زمان بهترين دوران زندگيام بود.
وقتي به مدرسه ميرفتم و چيزهايي ياد ميگرفتم، هر روز با آموختن چيزهاي جديد احساس لذت ميكردم، آن زمان بهترين دوران زندگيام بود.
وقتي كه براي اولين بار شغلي پيدا كردم و مسؤوليتي به من محول شد و در قبال كاري كه انجام مي دادم حقوق دريافت كردم، آن زمان بهترين دوران زندگيام بود.
وقتي كه عاشق شدم و با همسر آيندهام آشنا شدم، آن زمان بهترين دوران زندگيام بود.
زماني كه اولين فرزندم به دنيا آمد و خانواده كوچك ما كاملتر شد و احساس پدر بودن پيدا كردم، آن زمان بهترين دوران زندگيام بود.
زماني كه بزرگ شدن فرزندانم را ديدم و ناظر به سامان رسيدن آنها بودم، لذت سرشاري در خود احساس ميكردم؛ آن زمان بهترين دوران زندگيام بود.
و حالا، من هفتاد و نه سال دارم، بدنم سالم است، احساس خوبي دارم، هنوز هم عاشق همسرم هستم و فرزندانم موفق هستند. اكنون بهترين دوران زندگي من است.
اين داستان بخشي از كتاب شعله عشق است كه انتشارات پژوهه منتشر كرده و تا كنون سه بار تجديد چاپ شده است .
دو روز مانده بود به سيامين سالروز تولدم. آماده ورود به دهه چهارم زندگيام بودم و ميترسيدم كه تمام دوران خوشي زندگيام را پشت سر گذاردهام.
طبق عادت هميشگي اول صبح براي ورزش به پارك رفتم و مثل هر روز دوست كهنسالم را ديدم كه براي ورزش به پارك آمده بود. او هفتاد و نه سال داشت و با علاقه خاصي نرمش ميكرد.
به او سلام كردم. او متوجه شد كه من مثل هر روز نيستم و پرسيد كه آيا مشكلي برايم پيش آمده. با خودم فكر ميكردم كه اگر به سن او برسم چگونه خواهم شد. براي همين از او پرسيدم: بهترين دوران زندگي تو چه زماني بوده؟
نگاهي به من كرد و گفت براي اين سؤال فيلسوفانه تو جوابي طولاني دارم.
وقتي كه بچه بودم، خانوادهام مراقبم بودند و همهگونه وسايل آرامش را برايم فراهم ميكردند و همه چيز عالي بود. آن زمان بهترين دوران زندگيام بود.
وقتي به مدرسه ميرفتم و چيزهايي ياد ميگرفتم، هر روز با آموختن چيزهاي جديد احساس لذت ميكردم، آن زمان بهترين دوران زندگيام بود.
وقتي كه براي اولين بار شغلي پيدا كردم و مسؤوليتي به من محول شد و در قبال كاري كه انجام مي دادم حقوق دريافت كردم، آن زمان بهترين دوران زندگيام بود.
وقتي كه عاشق شدم و با همسر آيندهام آشنا شدم، آن زمان بهترين دوران زندگيام بود.
زماني كه اولين فرزندم به دنيا آمد و خانواده كوچك ما كاملتر شد و احساس پدر بودن پيدا كردم، آن زمان بهترين دوران زندگيام بود.
زماني كه بزرگ شدن فرزندانم را ديدم و ناظر به سامان رسيدن آنها بودم، لذت سرشاري در خود احساس ميكردم؛ آن زمان بهترين دوران زندگيام بود.
و حالا، من هفتاد و نه سال دارم، بدنم سالم است، احساس خوبي دارم، هنوز هم عاشق همسرم هستم و فرزندانم موفق هستند. اكنون بهترين دوران زندگي من است.
اين داستان بخشي از كتاب شعله عشق است كه انتشارات پژوهه منتشر كرده و تا كنون سه بار تجديد چاپ شده است .
Wednesday, October 28, 2009
Monday, October 26, 2009
شبانه . 5
سرزمین مادری/ شعر از فریدون مشیری
زان پیشتر که از سر ما آب بگذرد
با ناخدا بگوی که از خواب بگذرد
این کشتی شکسته در این تندباد سخت
آخر چگونه از دل گرداب بگذرد
ای سرزمین مادری، ای خانه ی پدر
یادت چو آتش از دل بی تاب بگذرد
ترسم که چاره ای نکند نوش دارویی
زین موج خون که از سر سهراب بگذرد
گر همچو رعد، نعره برآریم همزمان
کی خواب خوش به دیده ی ارباب بگذرد
Saturday, October 24, 2009
Subscribe to:
Posts (Atom)